نه مضمون نقش مي بندم نه لفظ از پرده ميجوشم
زبانم گرم حرف کيست کاينمقدار خاموشم
بچندين شعله روشن نيست از من پرتو دوري
چراغان خيالم کسوت فانوس مي پوشم
چه خواهم کرد اگر آينه گردد برق ديدارش
تحير مژده دارد که من نشنيده مدهوشم
چو صبحم زين چمن يک گل بکام دل نميخندد
ندانم اينقدر بهر چه واکردند آغوشم
نواهاي بساط دهر نذر ناشنيدنها
بشور اضطراب دل که سيما بيست در گوشم
دل از من شوخي عرض من و ما برنميدارد
درين آينه بايد بود چون تمثال خاموشم
حرام تير ميسازد کمانرا حلقه شيون
بهنگام وداعت ناله ميجوشد زآغوشم
حريف درد دل جز با ضعيفي برنمي آيي
چو چنگ آخر خميدن بست بار ناله بر دوشم
طپيدنهاي ناکاميست مضراب خروش من
بجام آرزو خون ميخورم چندانکه ميجوشم
فزود از گردش رنگم غرور مستي نازت
نگاهت ميزند ساغر بقدر رفتن هوشم
بقاصد گر نگويم درد دل ناچار معذورم
زماني ياد تست آندم فراموشم فراموشم
چه حسرتها که در خاکسترم خون ميخورد (بيدل)
سپند شوقم و از ناله خالي گشته آغوشم