عمريست چون نفس بطپيدن فسانه ام
از عافيت مپرس دلست آشيانه ام
در قلزمي که اوج حضيضش تحير است
موج خيالم و بخيالي روانه ام
آهم چو دود آتش ياقوت گل نکرد
واسوخته است در گره دل زبانه ام
خط غبار آفت نظاره است و بس
بيصرفه نيست اين که شناسد زمانه ام
نيش حسد بوضع ملايم چه چه ميکند
چون موم آرميده بزنبور خانه ام
ايچرخ بيش ازين اثر زحمتم مخواه
چون دل بسست تير نفس را نشانه ام
اشکي بصد گداز جگر جمع ميکنم
چون شمع زندگيست باين آب و دانه ام
خجلت بعرض جوهر من خنده ميکند
موي زچشمي رسته مغرور شانه ام
آن شور طالعم که درين بزم خواب عيش
در چشم عالمي نمکست از فسانه ام
بي اختيار ميروم از خويش و چاره نيست
تا کي کشد عنان نفس از تازيانه ام
خاکم بباد رفت و نرفت از جبين شوق
يکسجده وار حسرت آن آستانه ام
آسوده تر زآب گهر خاک ميشوم
پرواز در کنار فسردن بهانه ام
موج فضول محرم وصل محيط نيست
بيطاقتي مباد زند بر کرانه ام
(بدل) اسير حسرت از آنم که همچو شمع
در رهگذار سيل فتاده است خانه ام