شمعي از وحشت نگاهي انجمن گم کرده ام
بلبلي از پرافشانيها چمن گم کرده ام
حسرت جاويد از نايابي مطلب مپرس
نارسايان آنچه ميجويند من گم کرده ام
اي تمنا نوحه کن بر کوشش بيحاصلم
جستجوها دارم اما يافتن گم کرده ام
هيچکس چون من زمان فرسوده فرصت مباد
تا سراغ رنگ ميپرسم چمن گم کرده ام
ميشدم منهم بوحشت همعنان رنگ و بو
ليک چون گل دستگاه پرزدن گم کرده ام
روز و شب خون ميخورم در پرده بيطاقتي
گفت و گوي لالم و راه دهن گم کرده ام
چون سپند از بينوائيهاي من غافل مباش
ناله واري داشتم در سوختن گم کرده ام
يافتن گم کردني ميخواهد اما چاره نيست
کاش گم کرده چسازم گم شدن گم کرده ام
(بيدل) از درد بيابان مرگي هوشم مپرس
بيخودي ميداند آنراهي که من گم کرده ام