شب چشم امتيازي بر خويش باز کردم
آئينه تو ديدم چندانکه ناز کردم
فرياد ناتوانان محور غبار عجز است
رنگي برخ شکستم عرض نياز کردم
سامان صد عبادت تسليم ناتواني
يک جبهه سجده بستم چندين نماز کردم
حيرتسراي امکان از بسکه کم فضا بود
بر روي هرد و عالم چشمي فراز کردم
نوميدي طلبها آهي بجلوه آورد
بگسستم از دو عالم کاين رشته ساز کردم
آسوده ام درين دشت از فيض نارسائي
گر دست کوتهي کرد پائي دراز کردم
تنزيه موج ميزد در عرصه حقيقت
من از خيال تازي گرد مجاز کردم
انديشه سرنگون شد سعي خرد جنون شد
دل هم طپيد و خون شد تا فهم راز کردم
نقد حباب (بيدل) از چنگ آگهي ريخت
شد بوته گدازم چشمي که باز کردم