زين گريه اگر باد برد حاصل خاکم
چون صبح چکد شبنم اشک از دل چاکم
دست من و دامان تمناي وصالت
نتوان چو نفس کردن ازين آينه پاکم
از آبله ام منع دويدن نتوان کرد
انگور نگردد گره ريشه تاکم
بي موج بساحل نرسد کشتي خاشاک
از تيغ اجل نيست درينمعرکه باکم
گردم چمن رنگ نبالد چه خيالست
عمريست که در راه تمناي تو خاکم
دارد نفسم پيچ و خم طره رازي
کانرا نبود شانه مگر سينه چاکم
ازبسمل شمشير جفا هيچ مپرسيد
دارم بنظر ذوق هلاکي که هلاکم
اي همت عالي نظران دست نگاهي
تا چند کشد پستي طالع بمغاکم
دل شمع خياليست که تا حشر نميرد
زنهار تکلف مفروزيد بخاکم
(بيدل) بخيال مژه چشم سياهي
امروز سيه مست تر از سايه تاکم