زان بهار ناز حيرانم چه سامان کرده ام
چون گل امشب تا گريبان گل بدامان کرده ام
بوي گل مي آيد از کيفيت پرواز من
بال و پر رنگ از نواي عندليبان کرده ام
بي نشاني مشربم دارد که تا مانند ماه
آينه در دستم و تمثال پنهان کرده ام
نقش اين نه شيشه گر يادم نباشد گو مباش
سير مينائي دگر در طاق نسيان کرده ام
با شرار کاغذم عشرت گرو تاز وفاست
هر گه از خود رفته ام سير چراغان کرده ام
از جنون ساماني کيفيت عنقا مپرس
آنقدر پوشيده ام خود را که عريان کرده ام
بر که نالد فطرت از بيداد تشويش نفس
خانه آينه ئي دارم که ويران کرده ام
زانتظار صبح بايد بر چراغم خون گريست
بهر يک لب خنده چندين اشک نقصان کرده ام
در غم نايابي مطلب که جز وهمي نبود
سوده ام دستي که همت را پشيمان کرده ام
جز غم سيل فنا ديگر چه بايد خوردنم
از فضولي خويش را در دشت مهمان کرده ام
ابر را گفتم چه باشد باعث سير آبيت
گفت وقتي گريه بر عاجز گياهان کرده ام
(بيدل) از داغ چراغ خامشم غافل مباش
نرگسستان چشمکي خس پوش مژگان کرده ام