ناله مي افشاند پر در باغ ما بلبل نبود
عبرتي بر رنگ عشرت خنده ميزد گل نبود
سير اين باغم نفس در پيچ و تاب جهد سوخت
موج خشکي داشت جوي آرزو سنبل نبود
وضع ترتيب تعلق غير دردسر نداشت
خوشه بند دانه زنجير جز غلغل نبود
رنگ حال هيچکس بر هيچکس روشن نشد
رونق اين انجمن غير از چراغ گل نبود
زين خمستان هيچکس سرشار معني برنخاست
جامها بسيار بود اما يکي پرمل نبود
عالمي بر وهم رعنائي بساط ناز چيد
موي چيني دستگاه طره و کاکل نبود
پردها برداشتم از اعتبارات غرور
در ميان خواجه و خر حايلي جز جل نبود
خلق بر خود تهمتي چند از تخيل بسته اند
ورنه سرو آزاد يا قمري اسير غل نبود
پيکر خاکي جهاني را غريق وهم کرد
از سر آبي که بگذشتيم ما جز پل نبود
مستي اوهام (بيدل) بيدماغم کرد و رفت
فرصتي ميزد نفس در شيشها قلقل نبود