کم و بيش وهم تعينت سر و برگ نقص و کمال شد
مه نو دميد و ببدر زد بگداخت بدر و هلال شد
بصفاي جلوه نساختي حق کبريا نشناختي
بخيال آينه باختي که جمال رفت و مثال شد
سحري گذشتي از انجمن سر آستين بهوا شکن
زشميم سايه سنبلت گل شمع ناف غزال شد
چو نفس مرا زسر هوس بهوا رسيده زجيب دل
گرهي زرشته گشوده ئي که شکست بيضه و بال شد
بترانه من و ما کسي زنواي دل چه اثر برد
مزه حلاوت اين شکر ز ازل وديعت لال شد
زتلاش نازکي سخن گهر صفا بزمين مزن
خجل است جوهر چيني ئي که بمو رسيد و سفال شد
زغبار لشکر زندگي دو سه روز پيشترک برا
حذر از تلاش دو موئيت که هجوم رستم زال شد
بدل گداخته کن طرب که درين سراب جنون تعب
چو عقيق بر لب تشنگان جگر آب گشت و زلال شد
ستم است جوهر غيرتت بفسردگي فشرد قدم
بکش انفعال سيه دلي اگر اخگر تو زگال شد
سحر غناکده حيا بنفس نميبرد التجا
چه غرض بطبع تو بال زد که تبسم تو سؤال شد
نفسي زدي و جهان گرفت اثر ترانه ما و من
که شکست شيشه محفلت که صدا برنگ خيال شد
زحضور غيبت کامها همه راست زحمت مدعا
تو چو (بيدل) از همه قطع کن که وقوع رفت و محال شد