کم نيست صحبت دل گر مرد زن نماند
آئينه خانه ئي هست گو انجمن نماند
گر حسرت هوس کيش باز آيد از فضولي
کلفت کراست هر چند گل در چمن نماند
افسون کاهش اينجا تاب و تب نفسهاست
دامن فشان برين شمع تا سوختن نماند
عرفان زفهم دوريست اداراک بي حضوريست
جهدي که در خيالت اين علم و فن نماند
چون صبح ازين بيابان چندان تلاش رم کن
کز دامن بلندت گرد شکن نماند
ياد گذشتگان هم آينده است اينجا
در کارگاه تجديد چيزي کهن نماند
بر وضع خلق ختم است آرايش حقيقت
گلشن کجاست هر گه سرو و سمن نماند
مجنون بهر درودشت محو کنار ليلي است
عاشق بسعي غربت دور از وطن نماند
گرد خيال تا کي هر سو دهد نشانم
جائي روم که آنجا او هم زمن نماند
اين مبحث تو و من از نسخه عدم نيست
کز آن دهن بگويم جاي سخن نماند
ياران بوسع امکان در ستر حال کوشيد
تصوير انفعاليم گر پيرهن نماند
(بيدل) بدير اعراض انصاف نيست ورنه
تاوان بت پرستي بر برهمن نماند