گر خاک نشينان علم افراخته باشند
چون آبله پا سپر انداخته باشند
از خجلت پرداز گلت ماني و بهزاد
پيداست که روها چقدر ساخته باشند
پيش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت
دستي چو غريق از ته آب آخته باشند
چون کاغذ آتش زده کو طاقت ديدار
گو خلق هزار آئينه پرداخته باشند
صبح و شفقي چند که گل ميکند اينجا
رنگ همه رفته است کجا باخته باشند
مقصدطلبان جوش غبارند درين دشت
بگذار دمي چند که مي تاخته باشند
حرص و هوس آواره وهم اند چه تدبير
ايکاش باين گوشه دل ساخته باشند
يارب نرمد ناله زخاکستر عشاق
در خاک هم اين سوختگان فاخته باشند
عمريست نفس ميکشم و ميروم از خويش
اين بار دل از دوش که انداخته باشند
هر اشک سراغي زدل خون شده داشت
آن چيست درين بوته که نگداخته باشند
(بيدل) به تغافلکده عجز نهان باش
تا خلق ترا آن همه نشناخته باشند