شب حسرت ديدار توام دام کمين شد
هر ذره زاجزاي من آئينه نگين شد
خاکسترا زاخگر چقدر شور براورد
دل سوخت برنگي که کبابم نمگين شد
عبرتکده دهر زبس خصم تسلي است
چون چشم شرر خانه من خانه زين شد
برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت
صد ناله تمنا نفس بازپسين شد
زنداني نيرنگ خيالم چه توان کرد
رحم است بران شخص که او آينه بين شد
انکار نمود آنچه زصافي بدر افتاد
جوهر برخ آينه روشنگر چين شد
موهومي و اين لنگراد بار چه سود است
چون سايه نبايد کلف روي زمين شد
از بس بره حسرت صياد نشستيم
وحشت بتغافل ز دو پرواز کمين شد
گر هيچ نباشد بطپش خون شدني هست
اي آينه دل شو که نخواهي به ازين شد
(بيدل) عدم و هستي ما هيچ ندارد
جز گرد خيالي که نه آن بود و نه اين شد