سپند بزم تو تا بيقرار گردد و نالد
طپيدن از دل من آشکار گردد و نالد
هزار کعبه و لبيک محو شوق پرستي
که گرد دل چو نفس يکدوبار گردد و نالد
چه نغمه ها که ندارد زخود تهي شدن من
بذوق آنکه نفس نيسوار گردد و نالد
زساز جرأت عشاق گل نکرد نوائي
مگر ضعيفي اين قوم تار گردد و نالد
من و تظلم الفت کدام دوست چه دشمن
ستم رسيده بهر کس دوچار گردد و نالد
چو طائري که دهد آشيان بغارت آتش
نفس بگرد من خاکسار گردد و نالد
بگريه خو مکن اي ديده کز چکيدن اشکي
دل شکسته مباد آشکار گردد و نالد
هزار قافله شور جرس بچنگ اميد
چه باشد اينهمه يکناله وار گردد و نالد
زروزگار وفا چشم دارم آنهمه فرصت
که سخت جاني من کوهسار گردد و نالد
در آتش افگن و ترک ادب مخواه ز(بيدل)
سپند نيست که بي اختيار گردد و نالد