زهر مو دام بر دوشم گرفتار اينچنين بايد
زخاطرها فراموشم سبکبار اينچنين بايد
بسر خاک تمنا در نظرها کرد حيراني
بناي عجز ما را سقف و ديوار اينچنين بايد
از آغوش مژه سر بر نزد سعي نگاه من
نيستان ادب را ناله زار اينچنين بايد
من و در خاک غلطيدن تو و حالم نپرسيدن
بعاشق آنچنان زيبد بدلدار اينچنين بايد
نگه خواندم مژه نم ريخت دل گفتم نفس خون شد
بدرس ياس مطلب عجز تکرار اينچنين بايد
بساز غنچه نتوان بست آهنگ پريشاني
چه شد بلبل که گويم وضع منقار اينچنين بايد
جنون ها خنده ريزد بر سر و برگ شعور ما
اگر دل پرده بردارد که هشيار اينچنين بايد
زپاننشست آتش تا نشد خاکستر اجزايش
بسعي نيستي هم غيرت کار اينچنين بايد
زهمواري نگردد سايه بار خاطر گردي
براه خاکساري طرز رفتار اينچنين بايد
محبت چهره نگشود از حجاب غفلت امکان
که صاحبدل کم است اينجا و بسيار اينچنين بايد
هوا هر جا برانگيزد غبار از خاک مهجوران
همين آواز مي آيد که ناچار اينچنين بايد
نفس هر دم زقصر عمر خشتي ميکند (بيدل)
پي تعمير اين ويرانه معمار اينچنين بايد