ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ ميگردد
بشوخيهاي نازت بزم امکان تنگ ميگردد
طلسم حيرتي دارد تماشاگاه اسرارت
که هر کس ميرود هشيار آنجا دنگ ميگردد
نميدانم هوا پرورده شوق چه گلزارم
که همچون بوي گل رنگم برون رنگ ميگردد
دل آزاد ما بار تکلف برنميدارد
برين آئينه عکس هر چه باشد زنگ ميگردد
هوس درحسرت کنج لبي خون مي خورد کانجا
گريبان ميدرد از بس تبسم تنگ ميگردد
دو عالم خوب و زشت از صافي دل کرده ايم انشا
قيامت ميشود آئينه چون بيزنگ ميگردد
خزان هوش ما دارد بهار شرم معشوقان
درانجا تا حيا ميبالد اينجا رنگ ميگردد
ندانم مطرب بزمت چه ساغر در نفس دارد
که شوق از بيخودي گردسر آهنگ ميگردد
بسعي خود نظر کردن دليل دوري است اينجا
شمار گام هر جا جمع شد فرسنگ ميگردد
محبت پيشه ئي (بيدل) مترس از وضع رسوائي
که عاشق تشنه خون دو عالم ننگ ميگردد