ريشه واري عافيت در مزرع امکان نبود
هر که در دلها مدارا کاشت جمعيت درود
گرمي هنگامه ما يگدوروزي بيش نيست
رفته است آنسوي اين محفل بسي گفت وشنود
جز وبال دل ندارد زندگي آگاه باش
تا نفس دارد اثر آئينه مي بايد زدود
از ضعيفي چشم برمشق سجودي دوختيم
لغزش مژگان زسرتاپاي ما چون خامه سود
صورت اين انجمن گر محو شد پروا کراست
خامه نقاش ما نقش دگر خواهد نمود
از بلند و پست ما ميزان عدل آزاده است
ني هبوطي دارد اين محفل نه آثار صعود
عشق داد آرايش هر کس بآئيني که خوست
داشت مجنون نيز دستاري که سودايش ربود
خفت غفلت مباد ادبار روشن گوهران
ميکشد پاخوردن از خاشاک چون آتش غنود
جوهر آگاهي آئينه بازنگار رفت
حيرت از بنياد ما آخر برون آورد دود
عالم مطلق سراپايش مقيد بوده است
حسن در هر جا نمايان شد همين آئينه بود
از تأمل بايد استعداد پيداکردنت
گوهري دارد بکف هر قطره از درياي جود
ساز هستي غير آهنگ عدم چيزي نداشت
هر نوائي را که واديدم خموشي مي سرود
وهم هستي غره اقبال کرد آفاق را
بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزود
خلق خواري را بنام آبرو مي پرورد
قطره افسرده را (بيدل) گهر بايد ستود