دليل شکوه من سعي نارسا نشود
زپا فتادگيم ناله را عصا نشود
زاشک راز محبت بديده طوفان کرد
دل گداخته آئينه تا کجا نشود
علاج خسته دليها مجوز طبع درشت
که نرم تا نشود سنگ موميانشود
بيان اگر همه مصروف خامشي باشد
چه ممکن است که پامال مدعا نشود
زچرب و خشک بهر استخوان سراغي هست
هما وگرنه چرا مايل گدا نشود
به پيري آنکه دل از شوخي هوس برداشت
براستي که خجالت کش عصا نشود
جنون چشم ترا دستگاه شوري نيست
که سرمه در نظرش بالد و صدا نشود
ازين ستمکده سامان رنگ پيدائي
خجالتيست که يارب نصيب ما نشود
بسعي بي اثري آنچنان پرافشان باش
که شبنمت گره خاطر هوا نشود
دل شگفته ندارد سراغ جمعيت
برين گره قدري جهد کن که وا نشود
بدود وهم گر از چرخ بگذرم (بيدل)
دماغ نيستي شعله ام رسا نشود