شماره ٣٠٧: دل باز بجوش يارب آمد

دل باز بجوش يارب آمد
شب رفت و سحر نشد شب آمد
اشک از مژه بسکه بي اثر ريخت
رحمم بزوال کوکب آمد
بي روي تو ياد خلد کردم
مرگي بعيادت تب آمد
شرمند نرسم انتظارم
جاني که نبود بر لب آمد
مستان خبريست در خط جام
قاصد زديار مشرب آمد
وضع عقلاي عصر ديدم
ديوانه ما مؤدب آمد
از اهل دول حيا مجوئيد
اخلاق کجاست منصب آمد
از رفتن آبرو خبر گيرد
هر جا اظهار مطلب آمد
گفتم چو سخن رسم بگوشي
هر گام به پيش من لب آمد
راحت در کسب نيستي بود
از هر عمل اين مجرب آمد
(بيدل) نشدم دوچار تحقيق
آئينه بدست من شب آمد