دل از وسعت اگر شاني ندارد
بيابان هم بياباني ندارد
درين دريا ندامت اعتبار است
گهر جز اشک عرياني ندارد
جنون مينالد از بيدستگاهي
که عرياني گريباني ندارد
تو خواهي شيشه بشکن خواه ساغر
طرب جز رنگ ساماني ندارد
بخود ميبال ليک از غصه خوردن
تنور آرزو ناني ندارد
محبت پيشه ئي بگداز و خون شو
که دردعشق درماني ندارد
کشد چون گردباد آخر زحلقت
گريباني که داماني ندارد
در دل ميزني آزاديت کو
مگر آئينه زنداني ندارد
تظلم دوري از اصل است ورنه
نفس در سنيه افغاني ندارد
نحبر بسمل اشک نيازم
بخون غلطيدنم جاني ندارد
اگر عشق بتان کفر است (بيدل)
کسي جز کافر ايماني ندارد