دل از نيرنگ آگاهي بچندين پيشه مي افتد
گره از دانه چون واشد بدام ريشه مي افتد
دو تا شو در خيال او که سعي کوهکن اينجا
کشد تا صورت شيرين بپاي تيشه مي افتد
ندارد محفل دير و حرم پروانه ئي ديگر
بهر آتش همان يک شوق حسرت پيشه مي افتد
زدرد ناقبوليهاي اهل دل مشو غافل
که مي هم ناله دارد تا زچشم شيشه مي افتد
ندانم کيست خضر مقصد آوارگيهايم
که هر جا ميروم راهم همان در بيشه مي افتد
بناي عشق تعمير هوسها برنميدارد
نهال شعله گر آبش دهي از ريشه مي افتد
باين کلفت نميدانم که بست اجزاي مضمونم
که از يادم گره در رشته انديشه مي افتد
تحير بال پر شد شوخي نظاره ما را
چو دل آئينه گردد پر تماشا پيشه مي افتد
بهر جا نرگست از جيب مستي سر برون آرد
شکست رنگ صهبا در بناي شيشه مي افتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاري
بشمعي ميرسد چون آتش اندر بيشه مي افتد
چنان در بيستون سينه گرم کاوشم (بيدل)
که خون از ناخن من چون شرار از تيشه مي افتد