در هواي او دل هر ذره جاني ميشود
ناله هم در ياد او سرو رواني ميشود
لفظ عشقي بر زبانها رنگ چندين علم ريخت
يک سخن چون شد مکرر داستاني ميشود
لذت وصلت زبس حيرت فريب کامهاست
نقش پا هم مهر پابوست دهاني ميشود
شوق ميبالد گناه شوخي اظهار نيست
مطلب از دل تا بلب آيد فغاني ميشود
گر چنين دارد کمين ناز ضعف پيکرم
صورت آئينه ام موي مياني ميشود
آن حنائي پنجه ام کز دامن هر برگ گل
نوبهار رنگ عيشم را خزاني ميشود
تنگناي کلفتي چون دستگاه هوش نيست
ذره ما گر رود از خود جهاني ميشود
در خور جهد است حاصلها که از بهر هما
سايه ميسوزد نفس تا استخواني ميشود
اوج عرفانرا که برتر از کمند گفتگوست
هر که برمي آيد از خود نربادني ميشود
در محبت بسکه مينايم شکست آماده است
اشک هم بر من دل نامهرباني ميشود
نيست (بيدل) وضع خاموشي نقاب راز عشق
سرمه هم چون دود شمع اينجا زباني ميشود