شماره ٢٩٢: در غبار هستي اسرار وفا پوشيده اند

در غبار هستي اسرار وفا پوشيده اند
جامه عرياني ما را زما پوشيده اند
اي نسيم صبح از دم سردي خود شرم دار
ميرسي بي باک و گلها يک قبا پوشيده اند
غنچه ها را تا سحرگه برق خرمن ميشود
در ته دامن چراغي کز هوا پوشيده اند
بر نفس گرد عرق تا چند پوشاند حباب
اينقدردوشي که دارم بي ردا پوشيده اند
گر همه عنقا شوم شهرت گريبان ميدرد
عالم عرياني است اينجا کرا پوشيده اند
رازداريهاي عشق آسان نمي بايد شمرد
کوه ها در سرمه گم شد تا صدا پوشيده اند
نيستم آگاه دامان که رنگين ميکنم
خون ما را در دم تيغ قضا پوشيده اند
با دو عالم جلوه پيش خويش پيدا نيستيم
فهم بايد کرد ما را در کجا پوشيده اند
هيچ چشمي بي نقاب از جلوه اش آگاه نيست
داغم از دستيکه در رنگ حنا پوشيده اند
اي هما پرواز شوخي محو زير بال گير
ظلمتستانست اينجا سايه را پوشيده اند
سرنوشتي داشتم در چشم کس روشن نشد
اينقدر دانم که زير نقش پا پوشيده اند
از قناعت بگذري کانجا زشرم عرض جاه
دستها در مهر تنگ گنجها پوشيده اند
در سواد فقر گم شو زنده جاويد باش
در همين خاک سياه آب بقا پوشيده اند
دوستان عيب و هنر از يکدگر پنهان کنند
ديده ها باز است اما بر حيا پوشيده اند
(بيدل) از ياران کسي بر حال ما رحمي نکرد
چشم اين نامحرمان کور است يا پوشيده اند