در بساطيکه دم تيغ ادب آخته اند
بي نيازان سروگردن بخم افراخته اند
نه فلک را بخود افتاده سروکار جدال
عرصه خالي و زحيرت سپر انداخته اند
در مقاميکه دل و ديده و ديدار يکيست
همه داغند که آئينه نپرداخته اند
چه بهار و چه خزان در چمنستان حضور
عرض هر رنگ که دادند همان باخته اند
همچو عنقا که بجز نام ندارد اثري
همه آوازه پرواز پر ساخته اند
بلبلان چمن قرب بآهنگ يقين
ميسرايند و همان هم سبق فاخته اند
ازازل تا به ابد آنچه تماشا کرديم
خودنمايان خيال آئينه پرداخته اند
گر بمنزل نرسيده است کسي نيست عجب
کان سوي خويش ندارند ره و تاخته اند
چاره خودسري خلق چه امکان دارد
شش جهت انجمن عيش و بغم ساخته اند
خودشناسي عرض جوهر يکتائي نيست
(بيدل) اينها همه خويش اند که نشناخته اند