داد عشق از بي نيازي درس طفلانم بياد
سر خط معنيست پيش چشم و ميخوانم بياد
شرم بيدردي مگر بر جبهه ام چيند عرق
تا نماند ننگ خشکيهاي مژگانم بياد
ميفشارد تنگي اين خانه مجنون مرا
گر نباشد وسعت آباد بيابانم بياد
در فراموشي مگر جمعيتي پيدا کنم
ورنه چون موي سر مجنون پريشانم بياد
زان ستمهائي که از بيداد هجران ديده ام
ميدرم پيش تو گر آيد گريبانم بياد
دل کباب پرتو حسن عرقناک که بود
کز هجوم اشک مي آيد چراغانم بياد
از تغافل خانه ناز تو بيرون نيستم
شيشه ئي بودم که دارد طاق نسيانم بياد
زان قدر هوشي که ميکردم بوهم خويش جمع
چون بيادت ميرسم چيزي نميمانم بياد
از عدم آنسوترم برده است فکر نيستي
نيستم زانها که هستي آرد آسانم بياد
با خيال رفتگان هم قانعم از بيکسي
کاش گردون واگذارد ياد يارانم بياد
بعد ازين غير از فراموشي که مي بيند مرا
مفت آگاهي اگر روزي دو مهمانم بياد
(بيدل) آن دور مي و پيمانه ام ديگر کجاست
يکدودم بگذار تا رنگي بگردانم بياد