خيال نامداري تا کيت خاطرنشين باشد
چه لازم سروشتت چون نگين زخم جبين باشد
درين وادي بحيرت هم ميسر نيست آسودن
همه گر خانه آئينه گردي حکم زين باشد
طراوت آرزو داري زقيد جسم بيرون آ
که سرسبزي نبيند دانه تا زير زمين باشد
بخود پيچيدن ما نيست بي اندازپروازي
کمند موج ما را يکنفس گرداب چين باشد
بقدر جهد معراجيست ما را ورنه آتش هم
براحت گر زند خاکسترش بالانشين باشد
بحيرت رفته است از خويش اگر شمعست اگر محفل
نشاط هر دو عالم يک نگاه واپسين باشد
غباري نيست از پست و بلند موج دريا را
حقيقت بي نياز از اختلاف کفر و دين باشد
پي قتلم چه دامن بر زند شوخي که در دستش
هجوم جوهر شمشير چين آستين باشد
زچشم ترمآل انتظار شوق پرسيدم
جگر خونگشت و گفت احوال مشتاقان چنين باشد
فرور وزير خاک اي سرگران نشه خست
زقارون نام هم کم نيست بر روي زمين باشد
محال است اينکه عجز از طينت ما رخت بربندد
سحر گر صد فلک بالد همان آه حزين باشد
ندارم نشه ديگر بهر سرگشتگي (بيدل)
چو گردابم درين محفل خط ساغر همين باشد