شماره ٢٨٠: خيال چشم که ساغر بچنگ مي آيد

خيال چشم که ساغر بچنگ مي آيد
که عالمي بنظر شيشه رنگ مي آيد
بحيرتم چو نفس قاصد چه مکتوبم
که رفتنم همه جا بيدرنگ مي آيد
کجا روم که چو اشکم بهر قدم زدني
هزار قافله عذر لنگ مي آيد
چه همت است که نازد کسي بترک هوس
مرا گذشتن ازين نام ننگ مي آيد
دل از فريب صفا جمع کن که آخر کار
زآب آينه ها زير زنگ مي آيد
بگمرهي زن و از منت خيال برا
که خضر نيرز صحراي بنگ مي آيد
غبار دل زپرافشاني نفس درياب
که هر چه هست درين خانه تنگ مي آيد
اعانت ضعفا مايه ظفر گيريد
پر شکسته بکار خدنگ مي آيد
خموش باش که تا دم زني درين کهسار
هزار شيشه بپاي ترنگ مي آيد
بهر نگين که نهي گوش و فهم نام کني
صداي کوفتن سر بسنگ مي آيد
زخود بياد نگاه که ميروي (بيدل)
که از غبار تو بوي فرنگ مي آيد