شماره ٢٧٦: خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود

خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود
تا بداغ پا ننهد شعله سرنگون نشود
از عدم خجسته برون هرزه ميطپيم بخون
مغز هوش در سر کس مايه جنون نشود
در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان
طفل شير اگر نخورد خون دوباره خون نشود
موج از شکست سري يافت اعتبار گهر
تا غرور کم نکني آبرو فزون نشود
صرفه بقا نبرد کس بدستگاه هوس
خانه هاي سوخته را خار و خس ستون نشود
عشق بي نياز زنوميدي کيش چه غم
يک دو تيشه جانکنيت درد بيستون نشود
فرصت گذشته چسان تاختن دهد بعيان
اينقدر بفهم و بدان آنزمان کنون نشود
قدرداني همه کس زين ادا کواه تو بس
کز لب تو نام حيا بي عرق برون نشود
نفس خيره سر بخطا مايل است در همه جا
ايمني زلغزش اگر مرکبت حرون نشود
(بيدل) از درشتي خو مشکل است رستن تو
تا بآتشش نبري سنگ آبگون نشود