خلقيست پراگنده سعي هوسي چند
پرواز جنون کرده ببال مگسي چند
کر و فر ابناي زمان هيچ ندارد
جز آنکه گسسته است فسار و مرسي چند
چون سبحه زبس جاده تحقيق نهانست
دارند قدم بر سر هم پيش و پسي چند
کوکست بافسردگي اقبال خسيسان
در آتش ياقوت فتاده است خسي چند
با زمره اجلاف نسازد چکند کس
اينعالم پوچ است و همين هيچکسي چند
برده است زاقبال دو عالم گرو ناز
پائيکه دراز است زبيدست رسي چند
در گرد مزارات سراغيست بفهميد
پي گم شدن قافله بيجرسي چند
ترک ادب اين بس که اسيران محبت
منقار گشودند زچاک قفسي چند
ني دير پرستيم و نه مسجد نه خرابات
گرم است همين صحبت ما با نفسي چند
(بيدل) بعرق شسته ام از شرم فضولي
مکتوب نفس داشت جنون ملتمسي چند