خرد بعشق کند حيله ساز جنگ و گريزد
چو حيز تيغ حريف آورد بچنگ و گريزد
به ننگ مرد ازين بيشتر گمان نتوان برد
قيامتي که بزه باشدش خدنگ و گريزد
نگارخانه امکان بوحشتيست که گردون
کشد زروز شبش صورت پلنگ و گريزد
کنار امن مجوئيد ازان محيط که موحبش
زجيب خود بدر آرد سر نهنگ و گريزد
ازين قلمرو حيرت چه ممکن است رهائي
مگر کسي قدم انشا کند زرنگ و گريزد
زانس طرف نه بستم بقيد عالم صورت
چو مومني که دلش گيرد از فرنگ و گريزد
دل رميده عاشق بهانه جوست برنگي
که شيشه گر شکني بشنود ترنگ و گريزد
سپند وار فتاده است عمر نعل در آتش
بهوش باش مبادا زند شلنگ و گريزد
کدام سيل نهاده است رو بخانه چشمم
که اشک آبله بندد بپاي لنگ و گريزد
رميدني است زشور زمانه رو بقفايم
چو کودکي که سگي را زند بسنگ و گريزد
مخوان بموج گهر قصه تعلق (بيدل)
مباد چون نفس از دل شود بتنگ و گريزد