خامش نفسي خفت گوينده ندارد
لبهاي زهم وا شده جز خنده ندارد
پرواز رسائي که بنازيم بجهدش
چون رنگ بغير از پر برکنده ندارد
خواهي بعدم غوطه زن و خواه بهستي
بنياد تو جز غفلت پاينده ندارد
معبار تگ و تاز من و مازنفس گير
جز رفتن ازين مرحله آينده ندارد
موج و کف درياي عدم سحر نگاريست
نادار همه دارد و دارنده ندارد
از دلق گشوديم معماي قلندر
پوشيدگي اينست که کس ژنده ندارد
سير خم زانو بهوس جمع نگردد
نامحرم معني سرافنده ندارد
همواري و صحراي تعين چه خيال است
اين تخته نجار جنون رنده ندارد
زين گردش رنگي که جبين ساز تماشاست
آن کيست که صد جامه زيبنده ندارد
معشوق مزاجيست که اين باغ تجدد
يک ريشه بجز سرو خرامنده ندارد
جمعيت دل خواه چه دنيا و چه عقبي
موج گهر اجزاي پراکنده ندارد
(بيدل) سخن اينست تامل کن و تن زن
من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد