حيرت کفيل پرزدن گفتگو نشد
شادم که آب آئينه ام شعله خود نشد
مرديم تشنه در طلب آب تيغ او
آخر زسر گذشت و نصيب گلو نشد
افسوس ناله ئي که بکويش رهي نبرد
آه از دليکه خون شد و در پاي او نشد
آسايشم براه تو يک نقش پا نه بست
جمعيتم ززلف تو يکتار مو نشد
عمريست خدمت لب خاموش ميکنم
اي بخت ناز کن که نفس هرزه گو نشد
بيقدر نيست شبنم حيرت بهار عشق
نگداخت دل که آئينه آبرو نشد
اشيا مثال آئينه بي نشاني اند
نشگفت ازين چمن گل رنگي که بو نشد
وهم ظهور سر بگريبان خجلت است
فکري نداد رو که سرما فرو نشد
بيگانه است مشرب فقر و غنا زهم
ساغر نگشت کشتي و مينا کدو نشد
(بيدل) چو شمع ساخت جبين نياز ما
با سجده ئي که غير گدازش وضو نشد