حيا عمريست با صد گردش رنگم طرف دارد
عرق نقاش عبرت از جبين من صدف دارد
نشد روشن صفاي سينه اخلاص کيشانت
که درياي بهم جوشيدن دلها چه کف دارد
بشغل لهو چندي رفع سرديهاي دوران کن
جهان حيز گرمي در خور آواز دف دارد
دل از فکر معيشت جمع کن از علم و فن بگذر
اگر جهل است و گر دانش همين آب و علف دارد
بطوفانگاه آفات استقامت رنگ ميبازد
درين ميدان کسي گر سينه ئي دارد هدف دارد
زاقبال عرب غافل ميباشيد اي عجم زادان
سرير اقتدار بلخ هم شاه نجف دارد
جدا نپسندد از خود هيچکس مشاطه خود درا
مه تابان حضور شب در آغوش کلف دارد
قضا بر سجده ما بست اوج نشه عزت
طلسم آبروي خاک در پستي شرف دارد
بنوميدي چمن سير نگارستان افسوسم
حنا داغست از رنگي که سودنهاي کف دارد
باين عجزيکه مي بينم شکوه جرأتت (بيدل)
اگر مژگان تواني واکني فتح دو صف دارد