حکم عشق است که تشريف تمنا بخشند
داغ اين لاله ستانها بدل ما بخشند
نتوان تاخت بانداز دماغ مستان
بال شوقي مگر از نشه بصهبا بخشند
بيدلان خورده جانيکه نثار تو کنند
نم آبي که ندارند بدريا بخشند
چون مي از گرمي آن لعل بخون مي غلطد
گر چه از شعله بياقوت جگرها بخشند
روشناسان جنون از اثر نقش قدم
جوهر هوش به آئينه صحرا بخشند
آرزو داغ اميد است خدايا مپسند
که جگر خون شود و نشه بصهبا بخشند
ايخوش آن جود که از خجلت وضع سايل
لب باظهار نيارند و بايما بخشند
گر مزاج کرم آنست که من ميدانم
عالمي را بخطاي من تنها بخشند
تا فسردن نکشد ريشه جولان اميد
به که چون تخم بهر آبله صد پا بخشند
شرر عافيت آواره دلتنگ مرا
سنگ هم دامن صحراست اگر جا بخشند
قول و فعل نفس افسانه باد است اينجا
من نه آنم که نه بخشند مرا يا بخشند
بجناب کرم افسون ورع پيش مبر
بي گناهي گنهي نيست که آنجا بخشند
در مقامي که شفاعت خط آمرزش هاست
جرم مستان بصفاي دل مينا بخشند
به پر کاه که بسته است حساب پرواز
دارم اميد که بر ناکسيم وابخشند
پادشاهي بجنون جمع نگردد (بيدل)
تاج گيرند اگر آبله پا بخشند