حق مشربان دميکه به تحقيق رو کنند
خود را زخود برند بجائيکه او کنند
بردوش غير تکيه زدردي کشان خطاست
دستي مگر بگردن خون چون سبو کنند
مشتاق جلوه تو ندارد دماغ گل
اينجا دل شکسته بياد تو بو کنند
زين گلستان بسير خزان نيز قانعيم
رنگ شکسته کاش بما روبرو کنند
مضمون تازه بي نقط انتخاب نيست
هر جا دلي بود گره زلف او کنند
پر سر گشست حسن همان به که بيدلان
آئينه داري دل بي آرزو کنند
اي خرمنت هوا نشوي غره نفس
زين ريشها که سير خزان در نمو کنند
حيرت متاع گرمي بازار وهم باش
يکسوست آنچه در نظرت چارسو کنند
تا حشر روسياهي داغ خجالت است
مردان دميکه چون سپر از پشت رو کنند
تمثال عافيت نکند گرد ازين بساط
آئينها مگر بشکستن غلو کنند
آسوده زي که اهل فنا پيش از انتقام
از وضع خويش خاک بچشم عدو کنند
(بيدل) چو تار ساز جهانگير شهرت اند
در پرده هم گر اهل سخن گفتگو کنند