شماره ٢٦٠: حسن کلاه هوسي گر بتجمل شکند

حسن کلاه هوسي گر بتجمل شکند
به که دل از ما ببرد بر سر کاکل شکند
بسکه بگلزار وفا مشترک افتاده حيا
رنگ گل آيد بصدا گر پر بلبل شکند
مجملت آمد بنظر پرده تفصيل مدر
جزو پراکنده مباد آينه کل شکند
شمع بساط طرب است آنکه درين دشت تعب
سر بهوا پاي بدامان توکل شکند
خواجه ز رنج کر و فر از چه برد بوي اثر
باز ندارد همه گر پشت خر از جل شکند
در ادب بد گهران موعظه شرم مخوان
گردن اين خيره سران گر شکند غل شکند
پايه اقبال بلند آنهمه چون شمع مچين
کاخر کارت بعرق شرم تنزل شکند
از طلب هرزه درا چند دهي زحمت پا
کاش درين بحر سراب آبله ئي پل شکند
در چکند با من و ما تا شود ايمن زبلا
کوه هم آخر زصدا شيشه بقلقل شکند
سيري چشم است همان جرعه کش دور غنا
رنگ خمار تو مگر اين دو قدح مل شکند
صبح زشبنم همه تن چشم شد از شوق چمن
هر که درين باغ رسد آينه بر گل شکند
انجمني را که دهند آب زتو صيف خطت
دود چراغش همه شب طره سنبل شکند
چرخ محال است دهد داد دل (بيدل) ما
گردش آنچشم مگر جام تغافل شکند