حسن بيشرم از هجوم بوالهوس محشر شود
ايمن از گلچين نباشد باغ چون بيدر شود
ساده لوحيهاي دل عمريست سرمشق غناست
آرزو يارب مباد اين صفحه را مسطر شود
خاک ارباب نظر سامان نور آگهي است
سرمه بايد کرد اگر آئينه خاکستر شود
شوخي حرف از زبان شرمسار ما مخواه
طاير از پرواز ميماند چو بالش تر شود
صفحه دل را بداغي ميتوان آئينه کرد
لفظ از يک نقطه صاحب معني ديگر شود
آسمان مشکل به آساني دهد پرداز دل
بحر طوفانها کند تا قطره ئي گوهر شود
تا تواني سرمتاب از جاده تسليم عشق
خاک چون در سايه خورشيد خوابدزر شود
سايه وار از بيکسيها حيله جوي غيرتم
بر سرم گر خاک هم دستي کشد افسر شود
حسرت مخموري آنچشم ميگون برده ام
سرنوشت خاک من يارب خط ساغر شود
اي جنون تعمير از تشويش آسودن برا
جان سختت چند خشت اين کهن منظر شود
آرميدن کو گرفتم ساعتي چون گردباد
در سر خاکت هواي پيچد و افسر شود
(بيدل) از سرگشتگاني منزلت آوارگيست
اضطرابت چند چون ريگ روان رهبر شود