شماره ٢٥٨: حسرتي در دل ازان لاله قبا مي پيچد

حسرتي در دل ازان لاله قبا مي پيچد
که چو دستار چمن بر سر ما مي پيچد
نبض هستي چقدر گرم طپش پيمائيست
موي آتش زده بر خويش چها مي پيچد
تا نفس هست حباب من و جولان هوس
نيست آرام سري را که هوا مي پيچد
چه زمين و چه فلک گوشه زندان دلست
شش جهت کلفت اين تنگ فضا مي پيچد
ناله ما بچه تدبير تواند برخاست
همچو ني صد گره اينجا بعصا مي پيچد
ناتواني که بجز مرگ ندارد سپري
بچه اميد سر از تيغ قضا مي پيچد
استخوان بندي اوهام زبس بيمغز است
آرزوها همه بر بال هما مي پيچد
صورخيز است ندامت زشکست دل ما
که بساط دو جهان را بصدا مي پيچد
عبرت مرگ کسان سلسله خجلت ماست
رشته از هر که شود باز بما مي پيچد
قدرت افسانه ابرام نخواهد (بيدل)
نفس از بي اثريها بدعا مي پيچد