شماره ٢٥٧: حسرت مخمورم آخر مستي انشا مي شود

حسرت مخمورم آخر مستي انشا مي شود
تا قدح راهيست کز خميازه ام واميشود
جز حيا موجي ندارم چشمه آئينه ام
گر دمن چندانکه روبي آب پيدا مي شود
بسکه دارد بي نشاني پرده ناموس من
در نگين نامم چه بو در گل معما ميشود
لب گشودن رشته اسرار يکتائي گسيخت
نسخه بي شيرازه چون شد معني اجزا ميشود
نسبت تشبيه غير از خفت تنزيه نيست
شيشه ميبايد شکستن نشه رسوا ميشود
انفعال فطرت از کمظرفي ما روشن است
قطره کز دريا جدا شد ننگ دريا ميشود
کامرانيهاي دنيا کارگاه خودسريست
با فضولي طبع چون خو کرد مرزا ميشود
پاس دل داريد کز پيچ و خم اين کوهسار
نشه بي پرواست اما کار مينا ميشود
پرده فانوس ميباشد شريک نور شمع
جسم در خورد صفاي دل مصفا ميشود
نوبت موي سفيد است از امل غافل مباش
صبح چون گل کرد حشر آرزوها ميشود
نقش نيرنگ جهان را جز فنا نقاش نيست
اين بناها چون حباب از سيل برپا ميشود
حسن سعي آئينه روشن ميکند انجام را
ريشه تاکست کاخر موج صهبا ميشود
زاهد از دل شوق تسبيح سليماني برار
اي زمعني بيخبر دين تو دنيا ميشود
تنگي آفاق تا دل دقت اوهام تست
از غبارت هر چه گردد پاک صحرا ميشود
خلق را رو بر قفا صبح قيامت ديدني است
دي نمايانست زان روزيکه فردا ميشود
بسکه مضمونهاي مکتوب محبت نازک است
خطش از برگشتن قاصد چليپا ميشود
زين ندامت خانه بيرون رفتنت دشوار نيست
هر قدر دستي که ميسائي بهم پا ميشود
کرد (بيدل) گفتگو ما را زتمکين منفعل
قلقل آخر سرنگونيهاي مينا ميشود