شماره ٢٥٤: حسرت پيام بيکسي آخر بيار برد

حسرت پيام بيکسي آخر بيار برد
قاصد نبرد نامه من انتظار برد
قطع جهات کرده ام از انس بوريا
افتادگي بهر طرفم ني سوار برد
در هجر و وصل آب نگشتم چه فايده
بي انفعاليم همه جا شرمسار برد
حيف از کسيکه ضبط عنان سخن نداشت
تمکين زسنگ خفت وضع شرار برد
مردان زکينه خواهي دونان حذر کنيد
خون سگان زننگ دم ذوالفقار برد
بي رتبه نيست دعوي حق با وجود لاف
منصور را بلندتر از خلق دار برد
گردن کشي زعجزپرستان چه ممکن است
انگشت هم زپرده ما زينهار برد
زين دشت جزو بال تعلق نچيده ايم
آن دامني که کسوت ما داشت خار برد
قدر حضور بحر ندانست زور قم
غفلت براي سوختنم بر کنار برد
آئينه خانه بود تماشاگه ظهور
سير بهار رنگ بخويشم دوچار برد
آخر هواي وصل توام کرد بي سراغ
چندان طپيد دل که زخاکم غبار برد
هستي صباي جوهر تحقيق کس نخواست
هر کس نفس زخلق يک آئينه وار برد
(بيدل) هجوم قلقل ميناست شش جهت
با هر صداي از خودم اين کوهسار برد