چه بوريا و چه مخمل حجاب مي بافند
بهر چه ديده گشاديم خواب مي بافند
قماش کسوت هستي نميتوان دريافت
حرير وهم بموج سراب مي بافند
نفس چه سحر طرازد بعرض راحت ما
درين طلسم همين پيچ و تاب مي بافند
زلاف ما و من اي بيخودان پوچ قماش
کتان بکارگه ماهتاب مي بافند
زتار و پود هجوم خطش مشو غافل
که بهر فتنه آن چشم خواب مي بافند
بکارگاه نفس ره نبرده ئي کانجا
هزار ناله بيک رشته تاب مي بافند
کمند سعي جهان جز نفس درازي نيست
چو عنکبوت سراسر لعاب مي بافند
عبث بفکر قماش ثبات جامه مدر
بعالمي که توئي انقلاب مي بافند
بوهم خون شده ئي کو چمن کجاست بهار
هنوز رنگ بطبع سحاب مي بافند
زتيغ يار سرما بلند شد (بيدل)
بموج خيمه ناز حباب مي بافند