چه بلاست اينکه پيري زفنا خبر ندارد
سرما نگون شد اما ته پا نظر ندارد
خط ما عبار هم نيست که بکس رسد پيامش
قلم شکسته رنگ غم نامه برندارد
دو سه روز صيد وهميم که غبار دشت تسليم
قفس دگر ندارد بجز اينکه پر ندارد
زخيال پوچ هستي بعدم مبند تهمت
که ميان نازک يار خبر از کمر ندارد
زحباب يک تامل بصد آبرو کفاف است
صدف محيط فرصت گهر دگر ندارد
غم انتظار سائل بمزاج فضل بار است
لب احتياج مگشا که کريم در ندارد
بحلاوت قناعت شمع ته خاک هم امان نيست
تو که سوختي طرب کن شب ما سحر ندارد
زعيان چه بهره بردم که خيال هم توان پخت
سر بيدماغ تحقيق سر زير پر ندارد
که رسد بحال زارم که شود بغم دچارم
که بکوي بيکسيها همه کس گذر ندارد
زتلاش همت شمع دلم آب گشت (بيدل)
که به ذوق رفتن از خويش همه پاست سر ندارد