شماره ٢٣٣: جهان کجاست گلي زان نقاب مي خندد

جهان کجاست گلي زان نقاب مي خندد
سحر تبسمي از آفتاب مي خندد
فناي من چمن آراي بي نقابي اوست
بقدر چاک کتان ماهتاب مي خندد
تلاش آگهيت ننگ غفلت است اينجا
مژه زهم نگشائي که خواب مي خندد
تهي زخويش شدن مفت آگهي باشد
زصفر بر خط ما انتخاب مي خندد
کجاست فرصت ديگر که ما بخود باليم
محيط نيز درينجا حباب مي خندد
زعلم و فضل بجز عبرت آنچه جمع کنيد
گشاد هر ورقش بر کتاب مي خندد
درنگ راهبر کاروان فرصت نيست
کجا رويم که هر سو شتاب مي خندد
بدرسگاه ادب حرف و صوت مسخرگيست
زصد سوال همين يک جواب مي خندد
زبرق حسن کسي را مجال جرأت نيست
بپوش چشم که حکم حجاب مي خندد
زبان بلاف مده پاس شرم مغتنم است
چو بازگشت لب موج آب مي خندد
غبار صبح تماشاست هر چه باداباد
تو هم بخند جهان خراب مي خندد
دلت چو شمع بهجر که داغ شد (بيدل)
کز اشک گرم تو بوي کباب مي خندد