شماره ٢٣١: جوهر تمکين مرد از لاف بر هم ميشود

جوهر تمکين مرد از لاف بر هم ميشود
ما و من تا بيش ميگردد حيا کم ميشود
نيست آسان ربط قيل و قال ناموزون خلق
سکته ميخواند نفس تا لب فراهم ميشود
رفت اياميکه تقليد انفعال خلق بود
صورت سنگ اين زمان عيسي و مريم ميشود
ريشه ها دارد جنون تخم نيرنگ خيال
ميکشد گندم سر از فردوس آدم ميشود
دستگاه عشرت و اندوه اين محفل دلست
شمع هنگام خموشي نخل ماتم ميشود
حرف بسيار است اما هيچکس آگاه نيست
چون دو دل با يکدگر جوشد دو عالم ميشود
جهد ميبايد فسردن يکقلم بيجوهريست
تيغ چون ابرو زبيکاري تبر دم ميشود
اي فقير از کفه تمکين منعم شرم دار
گر به تعظيم تو برخيزد زجا کم ميشود
کاروان سبحه ام اندوه واماندن کراست
هر که پس ماند دم ديگر مقدم ميشود
بر نگرداند فنا اخلاق صافي طينتان
پنبه بعد از سوختنها نيز مرهم ميشود
بار شرم جرأت ديدار سنگين بوده است
چشم برميدارم و دوش مژه خم ميشود
وصل خوبان مغتنم گيريد کز اجزاء صبح
در بر گل گريه دارد هر چه شبنم ميشود
مگذريد از حق که بر خوان مکافات عمل
دعوي باطل قسم گر ميخورد سم ميشود
باخموشي ساز کن (بيدل) که در اهل زمان
گر همه مدح است تا بر لب رسد ذم ميشود