چون شفق از رنگ خونم هيچکس گل چين نشد
ناخني هم زين حناي بي نمک رنگين نشد
از ازل مغز سر من پنبه گوش من است
بهر خواب غفلتم درد سر بالين نشد
در محيطي کاستقامت صيد دام موج بود
گوهر بي طاقت ما محرم تمکين نشد
بي لبت از آب حيوان خضر خونها ميخورد
تا چرا از خاکساران خط مشکين نشد
ناز هستي در تماشاخانه دل عيب نيست
کيست در سير بهار آينه خودبين نشد
بي جگر خوردن بهار طرز نتوان تازه کرد
غوطه تا در خون نزد فطرت سخن رنگين نشد
چشم زخمم تا بروي تيغ او واکرده اند
از رواني موج خونرا چون نگه تسکين نشد
بسکه ما را عافيت آئينه دار آفت است
آشيان هم جز فشار پنجه شاهين نشد
داغم از وارستگيهاي دعاي بي اثر
کز فسون مدعا زحمت کش آمين نشد
عاقل از وضع ضلالت آگهي از کف نداد
بيخبر از کفر هم بگذشت و اهل دين نشد
همت وارستگان وامانده اسباب نيست
زاختلاط سنگ پرواز شرر سنگين نشد
هر قدر (بيدل) دماغ سعي راحت سوختم
همچو آتش جز همان خاکسترم بالين نشد