شماره ٢٢٨: چون شرر اقبال هستي بسکه فرصتکاه بود

چون شرر اقبال هستي بسکه فرصتکاه بود
هر کجا گل کرد روز ما همان بيگاه بود
بر خيال پوچ خلقي تردماغ ناز سوخت
شعله هم مغرور گل از پرده هاي کاه بود
فهم ناقص رمز قرآن محبت در نيافت
ورنه يکسر ناله دل مد بسم الله بود
فقر با آن عجز بي نقش غنا صورت نبست
تا گدا گفتيم نامش در نگين شاه بود
در غرورآباد نازش هستي امکان چه بافت
هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بود
دل بجيب محرمي آخر نفس را ره نداد
پيچ و تاب ريسمان از خشکي اين چاه بود
گرد داماني نيفشانديم و فرصتها گذشت
دست فقر از آستين هم يکدوچين کوتاه بود
هيچ کافر مبتلاي ناقبوليها مباد
ياد اياميکه ما را در دل کس راه بود
جيب خجلت ميدرد نا قدردانيهاي درد
چون سحر ما خنده دانستيم و در دل آه بود
تا کجا هنگامه طبع فضول آراستن
عمر مستعجل زننگ وضع ما آگاه بود
مي تند (بيدل) جهاني بر تگ و تاز امل
نه فلک يک گردش ما شوره جولاه بود