چو ناله گرد نمودم اثر نميتابد
بهار من هوس رنگ برنميتابد
بيک نظر زسراپاي من قناعت کن
که داغ عرض مکرر شرر نميتابد
بطبع بختم اگر خواب غالب است چسود
که پنجه مژه ام هيچ برنميتابد
اشاره ميکند از پا نشستن کهسار
که بار ناله دل هر کمر نميتابد
گرفته است خيالت فضاي امکانرا
چه مهر و ماه که بر بام و در نميتابد
گشاد و بست نگاهي زدل غنيمت دان
چراغ راه نفس آنقدر نميتابد
نصيب ناله ما هيچ جا رسيدن نيست
نهال ياس خيال ثمر نميتابد
طراوت عرق شرم ما سيه کاريست
که اين ستاره بشام دگر نميتابد
غبار آينه اظهار جوهر است اينجا
صفاي طبع غرور هنر نميتابد
طلسم خويش شکستن علاج کلفت ماست
که شب نميگذرد تا سحر نميتابد
نگاه ما زتماشاي غيرمستغني است
برون خويش چراغ گهر نميتابد
حباب سخت دليرانه ميزند بر موج
دل گرفته زشمشير سر نميتابد
چو اشک در گره خود چکيدني دارم
دماغ آبله زين بيش بر نميتابد
خيال بسمل نيرنگ حيرتم (بيدل)
بخون طپيدن من بال و پر نميتابد