شماره ٢٢٤: چون آب روان پر مگذر بيخبر از خود

چون آب روان پر مگذر بيخبر از خود
کز هر چه گذشتي نگذشتي مگر از خود
در بارگه عشق نه ردي نه قبوليست
اين تحفه کش هيچ تو خود را ببر از خود
گرد نفسي بيش ندارد سحر اينجا
کم نيست دهي عرض اثر اينقدر از خود
در پله موهومي ما کوه گرانست
سنگي که ندارد بترازو شرر از خود
چشمي بگشا منشاء پرواز همين است
چون بيضه شکستي دمدت بال و پر از خود
هيهات بصد دشت و دراز وهم دويديم
اما نرسيدم بگرد اثر از خود
گر تا با بد در غم اسباب بميرد
عالم همه راضيست باين درد سر از خود
افتاد بگردن غم پيري چه توان کرد
زين حلقه هم افسوس نرفتم بدر از خود
سير سر زانو هم از افسون جنون بود
افگند خيالم بجهان دگر از خود
سهل است گذشتن زهوسهاي دو عالم
گر مرد رهي يکدو قدم در گذر از خود
ياران عدم تا زغبار طپشي چند
پيش از تو فشاندند درين دشت و دراز خود
واکش بتسلي کده کنج تغافل
بشنو من و ماي همه چون گوش کر از خود
اي موج گر احسان طلب در نظر تست
در وصل گهر هم نگشائي کمر از خود
آئينه شدن چيست درين محفل عبرت
هنگامه تراشيدن عيب و هنر از خود
در خلق گر انصاف شود آئينه دارت
(بيدل) چو خودت کس ننمايد بتر از خود