چو شمع بر سرت اقبال و جاه مي گريد
باوج قدرنخندي کلاه مي گريد
دران بساط که انجام کار نوميديست
اگر گداست و گر پادشاه مي گريد
بعيش خاصيت شيشه هاي مي داريم
که خنده بر لب ما قاه قاه مي گريد
بامتحان و فاجبهه چشمه عرق است
زشرم دعوي باطل گواه مي گريد
گزير نيست شب تيره راز شمع و چراغ
هميشه ديده بخت سياه مي گريد
چه سان رسيم بمقصد که تا قدم زده ايم
شکست آبله در خاک راه مي گريد
بنااميد دل کيست چشم باز کند
بس است اگر مژه ئي گاه گاه مي گريد
زشمع کشته شنيدم که صبحدم مي گفت
دگر چه ديده گشايم نگاه مي گريد
ترحم کرم تست بر وضيع و شريف
که ابر بر گل و خار و گياه مي گريد
کر است ياد که در بارگاه رحمت عام
صواب خنده کند يا گناه مي گريد
نه اشک شمعم و ني شبنم سحر (بيدل)
چه عبرتم که بحال من آه مي گردد