شماره ٢١٧: چو دولت درش بر خسان وا شود

چو دولت درش بر خسان وا شود
پرآرد برون مور و عنقا شود
بپرهيز از اقبال دون فطرتان
تنک روست سنگي که مينا شود
سبک مغز شايان اسرار نيست
خس از دوري شعله رسوا شود
چو برگردد اقبال علم و عمل
ورق چيست خط هم چليپا شود
بر ارباب همت دنائت مبند
فلک خاک گردد که سرپا شود
معماي آفاق نتوان شگافت
مگر اسم عنقا مسما شود
زاسباب نتوان بدل زد گره
برو بيد تا خانه صحرا شود
نگين ميتراشد معماي سنگ
که شايد بنام کسي واشود
بصد خامشي باز دارد سخن
اگر يکدمش در دلي جا شود
بناگوش دلدارم آمد بياد
کنم ناله تا صبح گويا شود
زکيفيت نسبت آن دهن
عدم تا بگويم من و ما شود
درين دشت و درگردي از غير نيست
ترا گر نجويم که پيدا شود
بهر جا تو باشي زبانها يکيست
نه امروز دي شد نه فردا شود
جهان چشم نگشايد از خواب ناز
اگر (بيدل) افسانه انشا شود