چو دندان ريخت نعمت حرص را مأيوس ميسازد
صدف را بي گهر گشتن کف افسوس ميسازد
تعلقهاي هستي با دلت چندان نمي پايد
نفس را يک دو دم اين آينه محبوس ميسازد
چه سازد خلق عاجز تا نسازد با گرفتاري
قفس را بي پريها عالم مانوس ميسازد
فلک بر شش جهت واکرده است آغوش رسوائي
خيال بي خبر با پرده ناموس ميسازد
بگمنامي قناعت کن که جاه بيحيا طينت
بسرها چرم گاوي ميکشد تا کوس ميسازد
تو خواهي شور عالم گير و خواهي غلغل محشر
فلک زين رنگ چندين نغمه ها محسوس ميسازد
نفس زير عرق مي پرورد شرم حباب اينجا
بپاس آبرو هر شمع با فانوس ميسازد
خموشي ختم گفتگوست لب بر بند و فارغ شو
همين يک نقطه کار درس صد قاموس ميسازد
چه سحر است اين که افسونکارئي مشاطه حيرت
بدستت ميدهد آئينه و طاوس ميسازد
بياد آستانت گر همه چين بر جبين بندم
ادب لب ميکند ايجاد و وقف بوس ميسازد
فغان بي وجد نازي نيست کز دل برکشد (بيدل)
برهمن زاده ئي در دير ما ناقوس ميسازد