چنين کز تاب مي گلبرگ حسنت شعله رنگ افتد
مصور گر کشد نقش تو آتش در فرنگ افتد
بدل پائي زن و بگذر که با اين سر گر اينها
تامل گر کني در خانه آئينه سنگ افتد
جهان شور نفس دارد زپاس دل مشو غافل
که اين آئينه هر گه فتد از دستت بزنگ افتد
بتدبير صفاي طينت ظالم مبر زحمت
سياهي نيست ممکن از سر داغ پلنگ افتد
مآل کار طاقتها بعجز آوردنست اينجا
چو جولان منفعل گردد ببوس پاي لنگ افتد
اگر مردي زترک کينه صيد رستگاري کن
بقيد زه نمي ماند کمان چون بي خدنگ افتد
تجدد پرفشان و غره عمر ابدبودن
نياز خضر کن راهيکه در صحراي بنگ افتد
زخارا قير ميجوشاند اندوه گرانجاني
عرق مي آرد آن باري که بر دوش درنگ افتد
قناعت ساحل امن است افسون طمع مشنو
مبادا کشتي درويش در کام نهنگ افتد
نفس پر ميزند چون صبح دستي در گريبان زن
که فرصت دامن ديگر ندارد تا بچنگ افتد
قبول نازنينان تحفه ديگر نمي خواهد
الهي چون حنا خونيکه دارم نميرنگ افتد
زافراط هوس ترسم بضاعت گم کني (بيدل)
تبسم وقف لب کن گو معاش خنده تنگ افتد